گاهی اوقات درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT) در کتاب های مربوط به درمان انسان گرایانه آورده شده است (البته درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT) یکی از درمانهای موج سوم رفتار درمانی است). توسعه دهندگان اکت برخی از بهترین ایدههای این سنت را به دست آوردند، و راهی برای غلبه بر نگرانی های مازلو و راجرز در مورد چگونگی تأیید علمی آنها پیدا کردند.
منبع: کتاب ذهن آزاد شده/ نوشته دکتر استیون هیز (۲۰۱۹)/ ترجمه: دکتر پیمان دوستی، نرگس حسینی نیا، مهدی ماندگار، مریم پیرتاج (۱۴۰۰)
رفتار درمانی: موج اول
اکثر روانشناسان بالینی، شروع رویکردی علمی به سوی مداخلات روانشناختی را، با ظهور رفتار درمانی و اصلاح رفتار در دهه ۱۹۶۰ عنوان میکنند. این موضوع کاملا منصفانه نیست. سنتهای روانکاوی و رویکرد انسانگرایانه دارای مقداری اساس علمی بودند. اما مطالعات انجام شده توسط درمانگران رفتاری، روشهای تغییر رفتار را به خوبی کنترل میکردند.
سن من آنقدر کفایت میکند که شاهد ظهور اولیه رفتار درمانی باشم. این رویکرد را تا حدودی در دانشگاه پذیرفتم زیرا بی اف اسکینر و سایر رفتارشناسان، اکتشافات مهمی را درباره نحوه یادگیری و اصلاح رفتار انجام داده بودند و تصویر مجاب کنندهای از دنیایی بهتر را ارائه دادند.
رمان رویایی والدنِ دو، جهان آیندهای را بیان کرد که در آن، محیط زندگی ما، با همکاری بشر، پرورش بهتر فرزند، محیطهای سالمتر و محلهای کار رضایتبخشتر تقویت شده است. در سنگر رفتاری دانشگاه ویرجینیای غربی در سال ۱۹۷۲، از این ایده برای انجام آموزش دکترایم شگفتزده شدم.
هسته کارهای روانشناسان در نشان دادن این موضوع که رفتارها چطور با احتمال کم و بیش زیادی بر اساس پیامدهای دنبال کننده خود اتفاق میافتند، قرار میگرفت. روابط میان محیط، اعمال و پیامدها، همان چیزی است که رفتارشناسان، آن را احتمالاتمینامند. اگر به کبوتری در جعبه، پس از نوک زدن به دیسک پلاستیکی کوچکی، غذا داده شود، در این صورت به احتمال زیاد، بیشتر به آن دیسک نوک خواهد زد.
این مثالی از اصل تقویت است، که بسیاری از روشهای والدینی، بر اساس آن هستند. سایر جنبههای جنبش رفتاردرمانی، اتکاء بیشتری بر اصول به دست آمده از روانشناس روسی، ایوان پاولف دارند. اصول شرطی کلاسیکِ او توضیح میدهد که حیوانات چگونه میتوانند حادثهای طبیعی از قبیل پژواک ناقوس را به ارائه فوری غذای بلافاصله پس از آن نسبت دهند، بهطوری که میتوانند یاد بگیرند که با آهنگ ناقوس، بزاق ترشح کنند.
این اصول توسط درمانگران رفتاری (بهعنوان مثال برای آرامسازی در راستای قرار گرفتن تدریجی در معرض رویدادهای ترسناک) برای کار با حیوانات کار کرد و امیدوار بودند که این زوجسازی منجر به کاهش اضطراب و نمایش رفتار طبیعیتری شود. این موضوع، هسته تکنیک قدرتمند جدید رواندرمانی به نام حساسیتزدایی منظم بود، که در آن، افرادِ دارای فوبیا، از طریق استفاده از روشهای آرامسازی عضلانی، به تدریج تصاویر تحریک کننده اضطراب را تجسم میکردند.
حساسیتزدایی منظم، در اوج شکوفایی خود، یکی از روشهای رواندرمانی روی زمین بود که بیشترین مطالعه روی آن انجام شد. این روش اغلب موثر واقع میشد (و هنوز هم همین طور است)، اما امروزه به ندرت استفاده میشود چون در نهایت در آزمایش «چرا» موفق نبود.
تحقیقات نشان دادند که بخش آرامسازی در درمان، مهم نیست. مواجهه سازی به تنهایی کمک کرد، اگرچه در مواجهه سازی، با درخواست برای تجسم منبعی از ترس، ترس فقط در تصور فرد اتفاق میافتاد. امروزه روانشناسان بهطور گستردهای از مواجهه سازی استفاده میکنند (از طریق واقعیت مجازی در تصور فرد و در زندگی واقعی)، اما این کار را بهطور کلی بدون آرامسازی و سایر روشهای حساسیتزدایی انجام میدهند. هنوز کاملا مطمئن نیستیم که چرا این روش موثر واقع میشود، اما توسعه دهنده حساسیتزدایی، رواندرمانگر آفریقای جنوبی، ژوزف وولپی، به دلیل تلاش بسیار جدی برای یافتن پاسخها، شایسته اعتبار زیادی است.
من این دوره از رفتارگرایی را «اولین موج» از درمانهای رفتاری و شناختی نامیدهام. اصول ایجاد شده از طریق کار با حیوانات، بدون ویژگیهای منظم کار با مراجعان انسانی آزمایش شدند و تعدادی روش قدرتمند اصلاح رفتار که تا به امروز ایجاد شدند، در فهرستهایی از شیوههای مبتنی بر شواهد قرار دارند. آنچه درباره روانشناسی رفتاری شگفتانگیز بود و هست، تمرکز آن بر اصول تغییری است که دارای دقت، دامنه و عمق بالایی هستند. اما رفتارشناسان آن زمان نمیتوانستند بهطور کافی پیچیدگی تفکر انسانی و نقش آن در رفتار ما را توضیح دهند. آنها به تجزیه و تحلیل احساسات و فرایندهای فکری انسان نزدیک نبودند.
برخلاف برداشت رایج، هنگامیکه آنها به «رفتار» اشاره میکردند منظورشان همه اعمال انسان، شامل تفکر و احساس، بود. اما مدل خوبی از نحوه کار ذهن انسان نداشتند. توضیح آنها از اینکه اصولی مانند تقویت یا شرطیسازی کلاسیک چگونه میتوانند پیچیدگی تفکر، احساس یا توجه ما را ایجاد کنند، به قدر کافی موثر واقع نشد. بهعبارتدیگر، رفتارشناسانی که من میشناختم دارای قلب بودند اما نمیتوانستند واقعا سرهای خود را توضیح دهند.
رفتارشناسان میدانستند که این یک مساله است، یا حداقل اسکینر این موضوع را میدانست. در سال ۱۹۵۷، او کتابی با عنوان «رفتار کلامی» نوشت که در آن سعی در توضیح این مطلب داشت که ما چگونه زبان را از طریق اصول رفتاری توسعه میدهیم. رفتار کلامی، کتابی درخشان بود و من از همان ابتدا مجذوب آن شدم، اما بزودی این نگرانی در من ایجاد شد که این توضیحات خیلی محدود بودند.
این احساس زمانی در من ایجاد شد که مدرک خود را گرفتم و شروع به تلاش برای انجام تحقیق از طریق ایدههای وی کردم. خیلی زود در حرفه علمی خود به این نتیجه رسیدم که ایدههای وی به شدت نادرست هستند. اسکینر میتوانست تنها برخی از مراحل اولیه رشد زبان را توضیح دهد، و ایدههای او درباره شناخت انسان، به تدریج برای کار در آموزش های اولیه زبان، بهویژه با کودکانِ با تاخیر شدید رشدی، منتسب شدند.
اکثر افراد تا حدودی به دلیل عدم موفقیت رفتارگرایی در توضیح شناخت انسان، رفتارگرایی را حذف کردند. اما همچنین بدین دلیل این کار را انجام دادند که اسکینر و سایر رفتارشناسان، تلاشهای خطرناکی را در جهت کنترل فکری و رفتاری انجام دادند. این موضوع درست نبود، اما اسکینر با نوشتن کتابی تحت عنوان «فراتر از آزادی و مقام» بیان داشت که با کر شدن، کلام وی چگونه به نظر خواهد رسید، و گله کرده بود که ما نباید اجازه دهیم بیانات پر زرق و برقی مانند آزادی و مقام وارد مسیر ما در کشف این موضوع که چگونه میتوانیم تغییر رفتار را بیاموزیم شوند، و ناآگاهانه این گمانهزنی را تقویت کرد که رفتارشناسان، روشهای کنترل استبدادی را دنبال میکنند.
در نتیجه، گزارشگرانی که در آن زمان درباره اصلاح رفتار مینوشتند آن را به شدت به اصلاحاتی مانند کنترل ذهن، شستشوی مغزی، یا حتی جراحی روانی نسبت دادند. اگرچه رفتاردرمانی هرگز هیچ ارتباطی با چنین فعالیتهایی نداشت. تماشای این اتفاق برایم دردناک بود.
من ساعات زیادی را با اسکینر و سایر درمانگران رفتاری اولیه گذرانده و متوجه شدم که آنها به هیچ وجه، سوء استفاده گران بیعاطفه نیستند، بلکه بسیار گرم، دلسوز و الهامبخش هستند. این افراد میخواستند که از بینشهای کشف شده خود در آزمایشگاه برای هر نوع روش مثبتی استفاده کنند– مانند کاهش مصرف انرژی (که اتفاقا قرار بود موضوع پایان نامه من باشد)، افزایش مهرآمیزی محلهای کار، کمک به والدین در پرورش فرزندانشان، یا کمک به بیماران در یادگیری استفاده از دستگاههای دیالیز کلیه در منزل. اما نظریه و روشهای آنها با وسعت این چالش سازگار نشدند، و فرهنگ شروع به رد آنها کرد.
درمان شناختی رفتاری (CBT) سنتی: موج دوم
هنگامیکه آرون بک، آلبرت الیس و دیگران قدم در مسیر توسعه درمان شناختی رفتاری (CBT) گذاشتند، قدمت رفتاردرمانی حتی یک دهه هم نبود. چرخش اصلی تمرکز موج دوم رفتارگرایی، اصلاح تحریفها برای ملاحظهی نقش افکار، در نمایش رفتارمان بود. درمان شناختی رفتاری(درمان شناختی رفتاری (CBT)) سنتی، روشهای رفتاری را کنار نگذاشت و تقریبا همه شیوههای رفتاری قبلی مانند قرار گرفتن تدریجی در معرض منابعی از ترس به منظور درمان فوبیا را ادغام کرد. اما بسیاری از شیوههای هدفگذاری شده در تغییر محتوای افکار افراد نیز، به این درمان افزوده شدند – و این روشهای جدید تبدیل به قلب و روح واقعی درمان شناختی رفتاری (CBT) شدند.
هسته نظریه این بود که افکار ناسازگار منجر به احساسات ناسازگاری میشوند که به نوبه خود محرک رفتار غیر عادی هستند. پیشگامان درمان شناختی رفتاری (CBT)، در تلاش برای تغییر افکار ناسازگار افراد، از مراجعان میپرسیدند که به چه چیزی فکر میکنند، و سپس افکاری که به اعتقاد آنها آسیبپذیری را افزایش میدهند را بر اساس ایدههای نظری مختلف، به چالش می کشیدند. روش اساسی این بود که بیماران، افکار و احساسات خود را بهطور عقلانی در نظر بگیرند، شواهد مبنی بر آنها و بر علیه آنها را بررسی کنند، و سپس آگاهانه دیدگاهی سازگار با شواهد، درباره وضعیت نسبتاً درست را اتخاذ کنند.
استدلال اساسی مربوط به درمان شناختی رفتاری (CBT)، شفاف و منطقی بود و این بخشی از جذابیت آن محسوب میشد. این استدلال همچنین دارای مزیت آشنایی نیز بود. این مفهوم اساسی برای سالیان زیاد، بخشی از خِرَد فرهنگی بود. مادربزرگ شما احتمالا میتواند به شما درباره برخی از خطاهای شناختیتان بگوید- «عزیزم خیلی سخت میگیری. این همیشه بد نخواهد بود». اما من بازهم شک دارم. خیلی.
درحالیکه رفتاردرمانی بر اساس هزاران مطالعه تجربی دقیق از فرایندهای یادگیری استخراج شده از آزمایشگاه حیوانات با دامنه و دقت بالا بود، مفهوم درمان شناختی رفتاری (CBT) از نحوه کار ذهن ما عمدتاً بر اساس گفتگوی با مراجعان و پر کردن فرم توسط آنها بود. در واقع حتی از این موضوع که «تفکر» چیست نیز هیچ گونه تعریف دقیقی وجود نداشت! علوم آزمایشگاهی هنوز هیچ گونه ابزاری برای توضیح دقیق شناخت انسانی نداشت و جامعهی درمان شناختی رفتاری (CBT)، نحوه پر کردن این شکاف را نمیدانست.
روشهای درمان شناختی رفتاری (CBT) پیامدهای خوبی را موجب میشود و به همین دلیل بود که من ابتدا روشهای اولیه درمان شناختی رفتاری (CBT) را آموزش دیده و آنها را در کار با مراجعانم به کار گرفتم. آنچه درمان شناختی رفتاری (CBT) به رواندرمانی اضافه کرد، از این جهت سودمند بود که باعث شد افراد نحوه غلبه افکار بر رفتارشان را ببینند. بهعنوان مثال، یکی از شیوههای درمان شناختی رفتاری (CBT) این بود که بیماران، گزارشی از افکارشان را یادداشت کنند و این موضوع به آنها در آگاهی از افکارشان و تأثیر آنها کمک میکرد. یکی از اولین مراجعانم ابتدا انکار میکرد که دارای افکاری است که منجر به خشم او میشوند. او حتی زمانی که رگهای گردنش از شدت خشم بیرون زده بودند هم، عصبانیت خود را انکار میکرد. از وی خواستم با ردیابی وضعیت درونی و بیرونیاش، قبل از ظاهر شدن فکر و اتفاقی که پس از آن میافتد، گزارشی از افکارش را یادداشت کند. جلسه بعد، او بهعنوان مردی تغییر یافته بازگشت. اذعان داشت «من این تفکرات را داشتم. آنها را گیر انداختم! شگفتانگیز بود. درست قبل از عصبانی شدن به این فکر میکردم که این منصفانه نبود!»
با این حال، همچنین میدیدم که گاهی اوقات تغییر شناختی استدلال شده توسط درمان شناختی رفتاری (CBT) در واقع پس از تغییرات در خلق و خو یا رفتار، نه قبل از اینها، اتفاق میافتادند. صرف نظر از اینکه چه احساسی داشتیم و چه کار کردیم، به نظر میرسید که درمان شناختی رفتاری (CBT) ممکن است گاهی اوقات به جای تفکری مناسب، تفکری ناسازگار را هدایت کند، که در واقع درمان شناختی رفتاری (CBT) نمیتوانست این موضوع را توضیح دهد. موج دوم درمان شناختی رفتاری (CBT) در مواجهه به سوالات «چرا» به شُبهه و تردید میافتاد، بهطوری که اکثر محققان درمان شناختی رفتاری (CBT) حداقل تا درجهای این موضوع را تصدیق میکنند.
تصمیم به تلاش برای تعیین این موضوع گرفتم که؛ آیا توضیحات اصلی درمان شناختی رفتاری (CBT) درست بودند.
عبور از درمان شناختی رفتاری (CBT) سنتی
در طول زمان کشمکش با هراس خود (مترجم: دکتر هیز به حملات وحشتزدگی مبتلا بود و اولین بار اکت را طی دست و پنجه نرم کردن با حملات پانیک خود ایجاد کرد)، تا اولین روزهای درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT)، گروه تحقیقاتیام را بر ارزیابی دقیق روشهای درمان شناختی رفتاری (CBT) متمرکز کردم. به همراه دانشجویان خود هشت مطالعه را در مورد مدل شناختی درمان شناختی رفتاری (CBT) انجام داده و به بررسی این موضوع پرداختیم که آیا پاسخهای درمان شناختی رفتاری (CBT) به سوالات «چرا» درست بودند. در هر مورد، نتایج ما میگفتند «نه!».
بگذارید شرحی از علاقهام به مطالعهای را شرح دهم که توسط اروین روزنفرب برای پایان نامه کارشناسی ارشدش انجام شده بود و موقعیت علمی طولانی مدتی را بر عهده گرفته بود. یکی از مطالعات مهم درمان شناختی رفتاری (CBT) نشان داده بود کودکانی که از تاریکی میترسند، میتوانند پس از تماشای فیلمی کوتاه که سعی در آموزش تفکر متفاوت به کودکان در مورد ترسشان را دارد، برای مدت بسیار طولانیتری در تاریکی بمانند. این فیلم بسیار ساده بود: از کودکان میخواست که هنگام حضور در تاریکی، جملات مثبتی به خود بگویند، مانند «من پسر شجاعی هستم و میتوانم در تاریکی بمانم!» محققان نتیجه گرفتند که کودکان میتوانند برای مدت بیشتری در تاریکی بمانند چون گفتگوی آنها با خود به نحوی صریحتر و مثبتتر انجام میشود.
تصور ما این بود که این توضیح ممکن است نادرست باشد. شاید کودکان فقط به این دلیل مدت بیشتری در تاریکی میماندند که فکر میکردند اگر بلافاصله پس از گفتن «من پسر شجاعی هستم و میتوانم در تاریکی بمانم» اتاق تاریک را ترک کنند ممکن است در نظر آزمونگر، دست و پا چلفتی به نظر برسند. بهعبارتدیگر، شاید فیلم، نوعی استاندارد اجتماعی را متجسّم میساخت که کودکان تصور میکردند، ممکن است برخلاف آن سنجیده شوند، بهویژه زمانی که یکی از والدین به کودک میگوید «از تو انتظار دارم که بدون استفاده از کامپیوتر، ساعت بعد بتوانی بخوانی!»
برای آزمایش این ایده، باید با ترفند، این تفکر را در کودکان ایجاد میکردیم که هیچکس نمیداند آنها چه فیلمی را تماشا کردهاند. در نسخه ما از مطالعه، کودکانِ ترسان، تنها در اتاقی نشسته و فیلم را تماشا کردند –درست به همان شیوه مطالعه کلاسیک. از این نظر که برای چه مدت میتوانند در اتاق بمانند، قبل و بعد از تماشای فیلم مورد آزمایش قرار گرفتند– دوباره مانند نسخه اصلی. اگرچه برای اجرای ترفند، به همه بچهها گفتیم که ما نمایشهای مختلفی داریم که میتوانند برای مقابله با ترس خود آنها را تماشا کنند. ظاهرا پانلی با تعداد زیاد، کانالهای مختلف تلویزیون را کنترل میکرد و به همه کودکان گفته شد که پس از اینکه ما اتاق را ترک کردیم میتوانند هر دکمهای را فشار دهند و بدین ترتیب نمایش انتخابی آنها ظاهر خواهد شد.
کودکان بهصورت تصادفی برای یکی از دو شرایط انتخاب شدند (منظور از شرایط، نحوه ارجاع محققان به تنظیمات خاص برای هر گروه در یک آزمایش است و منظور از تصادفی این است که آنها بهصورت شانسی در هر گروه گمارش شدند، مانند نوعی انداختن سکه). در یکی از شرایط، قبل از ترک اتاق از کودکان خواستیم به دکمهای که میخواهد فشار دهد اشاره کنند «و بدین ترتیب میدانیم که چه نمایشی را تماشا خواهی کرد».
این مانند مطالعهای کلاسیک است، به استثناء اینکه در مطالعه ما، آنها ظاهراً تعداد زیادی گزینه کانال دارند. در گروه دیگر (شرایط ترفند)، به آنها گفتیم که دکمهای که میخواهند فشار دهند را به ما نشان ندهند «و بدین ترتیب نمیدانیم که کدام فیلم را تماشا خواهی کرد». در واقع، هنگامیکه کودکان دکمه را فشار میدادند، صرف نظر از کانال انتخابی آنها، نمایش یکسانی برای همه اجرا میشد، بنابراین ما میدانستیم چه فیلمی را تماشا میکنند، اما بچهها فکر میکردند که ما نمیدانیم.
نتیجه؟ گروهی که تصور میکردند آزمونگر میداند آنها چه فیلمی را تماشا میکنند، مدت بیشتری در اتاق ماندند – دقیقا مانند مطالعه اصلی. اما افراد در گروه دیگر که فکر میکردند هیچکسی نمیداند آنها چه فیلمی را تماشا میکنند، اصلا مدت طولانیتری در اتاق نماندند. توصیه ما «هیچ» تاثیری نداشت. حتی تاثیری ناچیز.
پاسخ جدید ما به سؤال «چرا» درباره نتایج مطالعه اولیه درمان شناختی رفتاری (CBT) این بود که آنچه شما میدانستید اهمیتی نداشت، بلکه چیزی که اهمیت داشت، این بود که چه کسی میداند که شما میدانید. این مدل شناختی میگفت که محتوای افکار هستند که اهمیت دارند نه زمینه اجتماعی شما در آنها. نتیجهگیریهای درباره سؤال «چرا»، در این مطالعه کلاسیک بهطور ساده اشتباه بود.
همچنین من در کار با بیماران خود و در تلاش برای غلبه بر اضطراب خود، شاهد بودم که درمان شناختی رفتاری (CBT) اغلب موثر واقع نمیشود، بهویژه درزمینهی روشهای تغییر شناختی. با توجه به اینکه روشهای درمان شناختی رفتاری (CBT) برای من در تلاش برای مقابله با اختلال اضطراب رو به رشدم موثر نبودند، استفاده از این روشها در کار درمان برایم عذابآور بود. اما آنها بهترین روشهایی بودند که در آن زمان در روانشناسی وجود داشت. بارها و بارها به بیماران گفته بودم که هنگام مقابله با مسائلی دقیقا مشابه، انجام آنچه منجر به شکست من شده بود را تمرین کنند.
اکنون، با گذشت تمام این سالها، تحقیقات زیادی نشان دادهاند که درمان شناختی رفتاری (CBT) بهطور کلی بهصورت مفروض اصلی، یا حداقل بهصورت مداوم به کار نمیرود. مطالعات بسیار دقیق و بزرگ انجام شده، نشان دادهاند که مبارزه یا تلاش برای تغییر افکار، چیز زیادی به نتایج درمان شناختی رفتاری (CBT) اضافه نمیکند. در حقیقت، حتی روشهای تغییر تفکر شناختی میتوانند از تأثیر روشهای رفتاری مانند تشویق افراد افسرده به فعالیت بیشتر که هنوز بخشی از درمان شناختی رفتاری (CBT) است، کسر شوند!
در حال حاضر میدانیم که درمان شناختی رفتاری (CBT) عمدتاً به دلیل مولفههای رفتاری خود دارای اثرات خوبی است. در بسیاری از حوزهها، درمان شناختی رفتاری (CBT) سنتی از اثبات قانع کننده پاسخ به سوالات «چرا» اجتناب کرده است. درمان شناختی رفتاری سنتی (درمان شناختی رفتاری (CBT)) هنوز استاندارد فرایندهای تغییر را با دقت، دامنه و عمق برآورده نمیسازد، اگرچه پیامدهای آن هنوز استانداردهایی طلایی باشند.
موج سوم درمانهای شناختی-رفتاری
محققان و نظریهپردازان همچنان در تلاش برای پذیرش اصلاح این یافتهها درباره محدودیتهای درمان شناختی رفتاری (CBT) هستند، اما تحول عظیمی در حال انجام است که در آن، بسیاری از محققان درمان شناختی رفتاری (CBT)، خود درمان شناختی رفتاری (CBT) را بهطور گستردهای در جهت درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT) سوق میدهند، تحولی که در سالهای اخیر برای حرکت با سرعت نور آغاز شده است. من این دوره تحولی که طی پانزده سال گذشته طی کردهایم را موج سوم درمانهای شناختی-رفتاری نامیدهام.
تغییر مرکزی، تغییر از تمرکز بر آنچه شما فکر و احساس میکنید، به رابطه شما با آنچه فکر و احساس میکنید، است. بهویژه، تاکید جدید برای یادگیری عقب ایستادن از تفکر فعلیتان، توجه به آن، و استقبال از تجربه حال حاضرتان است. این گامها ما را از آسیب زدن به خودمان با تلاش برای اجتناب از افکار و احساساتمان یا کنترل آنها دور میسازند، و به ما اجازه میدهد انرژی خود را بر انجام فعالیتهای مثبت در جهت تسکین رنجمان متمرکز کنیم.
گفتن این نکته مهم است که در حمایت از این تغییر و توسعه روشهای درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT)، تمرکز من بر منابع کلیدی در درمان شناختی رفتاری موجهای اول و دوم بود. یکی از این منابع، شکل جدیدی از درمان در مواجهه بود که توسط دیوید بارلو توسعه یافته بود. او یکی از محققان برتر اضطراب روی کره زمین بود (و هنوز هست). من در زمان کارآموزی روانشناسی بالینی خود در دانشگاه براون، این افتخار را داشتم که ایشان مشاور و استاد راهنمای من باشند. اندکی پس از اینکه براون را ترک کردم، او کارهای نوآورانهای را درزمینهی درمان اختلالات اضطراب انجام داد.
به جای اینکه بیماران را به تدریج در معرض وضعیتهایی قرار دهد که از آنها ترس داشتند –بهعنوان مثال، افرادی که ترس از ارتفاع داشتند، از نردبان بالا میرفتند و در نهایت، آسانسوری شیشهای را تا آسمانخراش سوار میشدند– دیوید از بیماران درخواست میکرد که احساسات درونی بهطور فزاینده شدیدتری را، بدون قرار گرفتن در این وضعیتها تجربه کنند. بهعنوان مثال، او افراد مبتلا به هراس را آن قدر دور صندلی میچرخاند تا دچار سرگیجه شوند یا با درخواست از آنها برای نفس کشیدن سریع تا احساس خفگی، آنها را به نفس نفس زدن میانداخت. یا آنها را وادار به دویدن میکرد تا زمانی که به تپش قلب بیفتند. ایده این بود که اگر بتوانید به وضعیتهایی بهطور فزاینده شدیدتری که از آنها اجتناب میکردید عادت کنید، در این صورت حساسیت کمتری نسبت به آنها خواهید داشت و با احتمال کمتری واکنش شدید نسبت به آنها نشان میدهید، درست همانطور که فرد مبتلا به فوبیای ارتفاع میتوانست به ارتفاعهای بسیار بالاتری عادت کند.
در آن زمان، دیوید فکر میکرد که این روشها با کاهش واقعی احساسات هراسانگیز، کارساز خواهند بود. این حدس «درباره چرا» به شدت اشتباه بود. فکر میکردم که پاسخ ممکن است کمی متفاوت باشد، اما نتایج وی به من نشان دادند که این خود ترس یا احساسات و افکار مربوط به آن نبود که مشکلاتی را ایجاد میکرد، بلکه ارتباط ما با این انتظارات بود که به ما آسیب میزد. در نهایت، این پیام ضمنی بود، بهعنوان مثال درخواست از فرد برای حبس کردن نفسش.
آنها برای انجام این وظیفه باید احساسات ایجاد شده را میپذیرفتند –اما این تمایل بسیار زیاد بدین معنا بود که این محتوای احساسات نبود که فینفسه مشکلساز بود. صرف نظر از اینکه چند بار نفس خود را حبس میکردید، انجام این کار همچنان احساسات بسیار عجیب و حتی منفی را ایجاد میکرد که ناشی از اکسیژن و سطوح پایین دی اکسید کربن در خون شما بودند. مواجهه با این مورد این پیام ضمنی را برای بیمار داشت که در واقع این عملکرد احساسات است که مشکل ایجاد میکند– بهعبارتدیگر، همان چیزی که احساسات باعث میشدند ما انجام دهیم، مانند فرار کردن از خود. تصور میکردم که یافتن روشهای دیگر برای ایجاد آگاهانه ارتباطی جدید با احساسات و افکار ناخوشایند، ممکن است کلید رویکردی بهتر برای مداخله باشد.
من سالها قبل در این زمینه افکار زیادی را نوشته بودم. اولین مقاله روانشناسی دوران کاشناسیام در مورد احتمال استفاده از مواجهه نه فقط برای تمرکز بر وضعیت بلکه همچنین برای تمرکز بر پذیرش احساسات بود. کار دیوید، این علاقه قدیمی را در من ایجاد کرده بود و به من در پیوند آن با جستجو برای اصول تغییر کمک کرد. اگر آنچه اهمیت دارد نحوه ارتباط ما با احساسات، با یادگیری تجربه آنها بدون تلاش برای حذف آنها باشد، آیا میتوان روش یکسانی را برای همه تجارب شامل احساسات و افکار به کار برد؟ تجربه شخصی من با چرخش به سمت اضطرابم ظاهرا نشان میداد که کلید مساله همین است.
روشهای انسانگرایانه، شیوههای توجهآگاهی (ذهنآگاهی) و جنبش استعداد بشری (مترجم: کی از جنبشهای برخاسته از پادفرهنگ دهه ۱۹۶۰ است. یک اصطلاح برای طیفی گسترده از گروههایی که عقاید و اعمالشان برای ارتقا بخشیدن به کلیت، خودآگاهی، خود پروری و خودشناسی فرد تنظیم شده است) نیز به اهمیت پذیرش افکار و احساسات اشاره داشتند. من مانند کودکی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ که در کالیفرنیا رشد میکردم، روشهای مختلفی را برای مهار حواس– با فاصله گرفتن از دیکتاتور درون – مانند مراقبه، آگاهی از بدن، آوازخوانی، یوگا، داروهای روانگردان و آموزش توجه آگاهی (ذهنآگاهی) به کار برده بودم. در طول سالهای دانشگاه در لس آنجلس توسط مرحوم جوشا ساساکی روشی در معرض ذن (مترجم: مکتبی در مذهب بودایی است که در چین پدیدار شده و تأکید فراوانی بر تفکر لحظه به لحظه و ژرفنگری به ماهیت اشیا جانداران و… به وسیله تجربه مستقیم دارد) قرار گرفتم.
برای مدتی در مراسم مذهبی شرقی در کالیفرنیای شمالی شرکت میکردم که توسط مرشدی به نام کریاناندا رهبری میشد. همچنین در دانشگاه در گروههای همیاری و جلسات آموزش حساسیت زدایی شرکت داشتم – گردهماییهای طولانی و نسبتا ساختارنیافتهای که در آنها، مجری، اعضای گروه را در جهت نمایش واکنشهای عاطفیشان، بهویژه واکنشهای نسبت به سایر اعضای گروه هدایت میکرد. ایده این بود که اگر به قدر کافی پذیرای احساسات و افکار خود، صرف نظر از ناخوشایند بودن آنها باشیم، و بتوانیم آزادانه آنها را بیان کنیم، در این صورت اعمال ما آزادانه و منجسمتر خواهند بود.
چند سال در شغل خود بهعنوان استاد تمام، در این نوع برنامهها شرکت کردم و عمیقا تحت تأثیر آموزش سمینارهای ارهارد (est) قرار گرفتم، آموزش آگاهی گروه بزرگی که گسترش منطقی شیوههای انسانگرایانه بود و به بررسی روشهایی میپرداخت که میتوان با آنها و به وسیله نحوه ارتباطمان با افکار و احساسات، به افکار و احساسات قدرت بخشید. تصمیم گرفتم est را امتحان کنم، چون مشاور کارشناسیام، جان کوون، پس از تجربهاین آموزش به وضوح تغییر کرده بود، بهطوری که نمیتوانستم انکار کنم که ممکن است ارزشی در آن آموزش وجود داشته باشد. هیچ گونه سنت کتبی در est وجود نداشت، اما کارگاهها شگفت انگیز بودند. تمرکز بر این بود که ذهن چگونه بر تجربه غلبه میکند و خودآگاهی چگونه بنیانی را برای تجربه زندگی به شیوهای پذیراتر فراهم میکند.
هیچ کدام از این روشها (گروههای همیاری، est، آوازهای مذهبی و مانند آن) به شیوه علمی ایجاد نشده بودند، و همچنین ممکن بود استفاده درستی از آنها نشود. بهعنوان مثال، گروههای همیاری میتوانستند بدرفتار باشند و پوششی را برای خشونت بیرحمانه با اعضا، تحت عناوین ارتباطات صادقانه ایجاد کنند. اتفاقاتی از این قبیل را شاهد بودم. برخی از پیشگامان انسانگرا، به دلیل استفاده از موقعیت قدرت خود برای آزار جنسی کارآموزان انگشتنما شده بودند. سنتهای توجه آگاهی (ذهنآگاهی) نیز با این چالشها مواجه بودند.
هنگامیکه کریاناندا برای بار اول متهم به نقض تعهدات پاکدامنی با تعدادی از اعضای مونث گروه مذهبی شد (به این دلیل میگویم بار اول که او بعدا وقتی تقریبا گروهی که ساخته بود را از دست داد، موج دیگری از مسائل مشابه را مدتها بعد در حرفه خود ایجاد کرد)، به شدت شوکه و مایوس شدم. حتی مرشد ذن مقدس، جوشا ساساکی روشی نیز، آوازه مشابهی را به دست آورد. دیگر به هیچ وجه تجربه آن شب من روی فرش، نمیتوانست بدون est اتفاق بیفتد، اما سودگرایی بیشازحد و پشتیبانی تجربی ضعیف برای آموزش آگاهی گروه، به گونهای کلیتر مرا قانع کرد که لازم است که بهترین ایدههای est را وارد فرایندی باز از بررسی و اصلاح علمی کنیم. روشهای توجه آگاهی (ذهنآگاهی) برای من ارزشمند بودند، اما تفکرات نیز باید از این مسیر پیروی میکردند.
از آن به بعد، من و بسیاری از محققان دیگر مطالعات علمی معتبری را روی ترکیبی غنی از ایدههای شناور در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ انجام دادیم. برخی از این مطالعات بسیار ارزشمند بودند و در نتیجه در حال حاضر بخشی از تصویر روشهای درمان شناختی رفتاری (CBT) موج سوم، مانند درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (اکت / ACT) هستند.
منبع: کتاب ذهن آزاد شده/ نوشته دکتر استیون هیز (۲۰۱۹)/ ترجمه: دکتر پیمان دوستی، نرگس حسینی نیا، مهدی ماندگار، مریم پیرتاج (۱۴۰۰)